شاه عباس کبیر و شیخ بهایی
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۵ - ۲۸۸
موجود افسانهای: یر و شاگرد پیر (در قالب جادوگر یا پری)
نام قهرمان: شیخ بهایی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
یکی از مسائل مطرح در قصه ها، «زمان» است. انسان برای بهبود بخشیدن به زندگی خویش، نیازمند استیلا یافتن بر محیط و مکان خویش بوده است و تسلط بر مکان سلطه یافتن بر زمان نیز هست و یا برعکس. در قصه ها «زمان» را در دو شکل طرح کرده اند. ۱- زمانی که مستقیماً در رابطه با مکان است، مثل پیمودن مسافت های طولانی و بعید در یک چشم به هم زدن 2- زمان درونی. در این قسم قهرمان یا یکی دیگر از اشخاص قصه چشم هایش را می بندد و با وردی که پیر، جادوگر، پری و.... می خواند، به مکانی دیگر منتقل می شود. در آنجا سال ها زندگی می کند و بعد بر اثر حادثه ای باز به مبدأ خود بازگردانده می شود و می بیند که این همه سال ها که او گذرانده تنها در چند دقیقه یا کمتر انجام شده. عکس این امر نیز در قصه ها وجود دارد بدین صورت که وقتی قهرمان به مکان دیگری منتقل می شود، خواسته یا ناخواسته، چند روز یا چند سال آنجا زندگی می کند. در بازگشت به موطن می فهمد که پیش از هزار سال از رفتن او گذشته است. اینها زمان درونی است و ضمن اینکه آرزوی انسان ها را در تفوق بر زمان و مکان نشان می دهد، اشارتی نیز به کارکرد ذهن و تخیل دارد. انسان های سازنده اینگونه قصه ها، با توجه به عملکرد ذهن و تخیل به طرح قصه گون آن دست زده اند. روایت «شاه عباس کبیر و شیخ بهائی» از قصه های سحر و جادو است. شیخ بهایی از متفکران عصر خویش بوده است، اما جوانی تون تاب، راهنمای او می شود. این نقش برای جوان تون تاب، ناشی از نقشی است که در رابطه با آتش دارد. او نگهبان آتش است و این در ایران قبل از اسلام کار بسیار مهمی بوده است. ضمن این که آتش خود نماد دگرگونی و پاکی است. ورد جوان تون تاب، شیخ را به «پیر» می رساند و او نیز با شرط و پیمان، شیخ را به مکانی دیگر می فرستد. شیخ سالیانی در آنجا زندگی می کند و چون بر عهد خویش پایدار نمی ماند، «پیر» وی را باز می گرداند. در بازگشت، دیگر از جوان تون تاب هم خبری نیست، و در اصل شیخ سفری در ذهن خود داشته است.
حکایت کنند شبی از شب ها، شاه عباس کبیر با شیخ بهائی طبق معمول برای گردش در شهر از قصر سلطنتی خارج شدند. پس از سیر و گردش زیاد به جایی رسیدند که از آن محل صدای دلنشینی به گوش می رسید. شیخ که مجذوب آن صدا شده بود، به شاه گفت: «اجازه دهید من بروم ببینم صاحب این صدا کیست.» شاه اجازه داد. شیخ به دنبال صدا رفت و شخصی را دید که مشغول تابیدن تون حمام است. وقتی که شیخ به نزدیک او رسید، به اسم و رسم به شیخ سلام کرد و از احوال او پرسید. شیخ، بسیار تعجب کرد و پیش خود گفت که: «این شخص باید صاحب کرامات باشد.» شخص تون تاب وقتی این حالت تعجب را از شیخ مشاهده کرد، به شیخ گفت: «می خواهی کسی که این علم را به من آموخته به تو معرفی کنم؟» شیخ جواب داد: «بلی.» شخص تون تاب گفت: «او پیری است صاحب هر گونه کرامات و در فلان وادی سکونت دارد.» شیخ پرسید: «چگونه می توان به او دست یافت؟» شاگرد پیر گفت: «من وردی می خوانم، شما چشم های خود را ببندید و پس از اندک مدتی باز کنید، به خدمت او خواهید رسید.» شیخ چنین کرد و همین که چشمان خود را باز کرد، خویشتن را در بیابانی پر وسعت دید که از آبادی خبری نبود و از هر طرف جز بیابان چیز دیگری دیده نمی شد. حیران و سرگردان به ناچار راهی را در پیش گرفت. اندکی که راه رفت، به خدمت آن پیر رسید و خود را معرفی کرد. البته، پس از سلام و ادای احترام، حکایت آن جوان تون تاب را که خود را شاگرد پیر معرفی کرده بود، گفت. پیر گفت: «بلی چنین است. حالا چه می خواهی؟» شیخ گفت: «آمده ام از محضر شما علم بیاموزم.» پیر گفت: «باید تو را امتحان و آزمایش کنم. اگر از امتحان پیروز بیرون آمدی، آن وقت هر چه باید به تو بیاموزم، می آموزم.» چون پیر در ضمن صحبت مشغول تهیه و پختن غذا بود، شیخ به او گفت: «اجازه می دهید که به شما کمک کنم؟» پیر کمی کشک به او داد و گفت: «این کشک ها را بساب.» شیخ پس از این که کشک ها را سایید، به پیر گفت: «چون عمر انسان کوتاه است و ممکن است از هدف اصلی خود باز بمانم، هر گونه امتحانی دارید بفرمایید.» پیر گفت: «موضوع امتحان این است که شما را می فرستم در مملکتی که پادشاه آن فوت کرده و قرار آنها بر این است که برای انتخاب پادشاه جدید بازی را رها می کنند و باز بر سر هر کس نشست، او را پادشاه می کنند و دختر پادشاه سابق را هم به عقد او در می آورند و تخت و تاج و تمام دارایی پادشاه گذشته به او می رسد. الان مدت هفت روز است که پادشاه آن جمعیت مرده و طبق معمول هر روز باز را رها می کنند، ولی باز بر روی تخته سنگی می نشیند. اگر شما به آنجا بروید باز بر سر شما خواهد نشست.» شیخ قبول کرد، پیر گفت: «اما باید متعهد شوی که هر چه به دست آوردی با یکدیگر نصف کنیم.» شیخ این تعهد را هم قبول کرد. آنگاه پیر وردی خواند و شیخ خود را در میان جمعیت بسیاری دید که سرگردان و حیران، بازی را رها کرده و انتظار آن را می کشند که باز بر سر کسی بنشیند. همین که باز شیخ را دید، به طرف او رفت و بر سر شیخ نشست. مردم که از سرگردانی نجات یافتهبودند، با خوشحالی فراوان اطراف شیخ را گرفته با جلال و شکوه او را به طرف قصر سلطنتی بردند و دختر پادشاه را به عقد شیخ در آوردند و خلاصه شیخ همان طوری که پیر گفته بود، وارث تمام آنچه متعلق به پادشاه گذشته بود، شد و مدت پانزده سال با سربلندی و پیروزی و عدالت سلطنت کرد. اما در تمام مدت انتظار پیر را می کشید تا پانزده سال که گذشته پیر به سراغ شیخ آمد. شیخ در حالی که در بالای تخت سلطنتی نشسته بود، ناگهان پیر را در مقابل خود دید. پیر گفت: «آمده ام که به قراردادی که با هم بسته ایم عمل کنیم.» شیخ گفت: «من حاضرم.» پس هر چه به دست آورده بود، به پیر نشان داد و چون در طول ۱۵ سال شیخ فرزند هم پیدا کرده بود، آنها را هم به او معرفی کرد. خلاصه هر چه بود شیخ و پیر با هم نصف کردند تا نوبت به سه فرزند شیخ رسید. پیر گفت: «یکی از آنها مال تو، یکی هم مال من و اما سومی را نصف می کنیم. نصفش مال تو نصفش من.» شیخ گفت: «چه طور می شود چنین کاری را کرد.» پیر گفت: «من به طوری او را نصف می کنم که سر مویی کم و زیاد نشود.» شیخ پیش خود گفت: «دست به چنین کاری نمی زند، بلکه مرا می خواهد امتحان کند.» بنابراین پیشنهاد پیر را قبول کرد. پیر دستور داد شمشیری حاضر کردند و فرزند سومی را هم آوردند. آن وقت پیر، شمشیر را بلند کرد و بالا برد. اما وقتی خواست بر فرق آن فرزند بزند، شیخ دست پیر را گرفت و گفت: «من حاضر نیستم قتل نفسی کنی. من از سهم خود می گذرم. فرزند سوم مال تو.» همین که این حرف را زد، ناگهان شیخ خود را در بیابان اولیه دید که پیر مشغول پختن آش است و به او می گوید: «کشکت را بساب. حالا دیدی که از امتحان پیروز درنیامدی.» شیخ به فکر فرو رفت و از خود می پرسید که: «آخر کارم چه می شود.» در همان لحظه پیر گفت: «می خواهی برگردی به وطن خود؟» شیخ گفت: «آرزویم همین است.» پیر گفت: «پس چشم بر هم نه.» همین که شیخ چشم باز کرد، خود را در برابر شاه عباس دید که در همان موقع شب و در همان محل منتظر اوست. تعجب کرد و نمی دانست چه بگوید. شاه عباس که او را در آن حال دید، گفت: «رفت و برگشت تو هفت دقیقه طول کشیده و بیش از این نباید معطل شویم. عجله کن تا به جاهای دیگر شهر هم سرکشی کنیم.»